بعد همه این وقت ها که جلوی خودم رو به جد و سخت گرفته بودم که اکانت اینستاگرامی نسازم، یکهو بعد یک مکالمه نه چندان کوتاهی که با حوری داشتم، فکر کردم وای! چقدر دیر شده است! الان باید بروم آن کار و آن یکی را انجام بدهم و اگر دیر برسم برای باز کردن اکانت، آسمان به زمین نیاید؟

یک داستانی هم بود پشت این مقاومت. آدم گاهی فکر می کند شجاع است و با خودش روراست است. خیال می کند که جدی است. با خودش، با زندگی. این موضوع، از یک جایی که میگذرد بسیار مهم میشود که اگر ما مرد راهمان هستیم و می خواهیم کمی از خاک فاصله بگیریم، باید با خودمان جدی شویم. خودمان را ملزم می کنم به جدیت در بعضی امور. هر کتابی را نمی خوانیم و هر فیلمی را نمی بینیم و آنقدر وسط صحنه زندگی مان محکم و قاطع می نشینیم، که هیچ باکی نداریم مدت هاست زمین زیر پایمان، از بس از رویش تکان نخورده ایم، باران نخورده! باران نخوردنش را نمی بینیم.

باز کردن اکانت اینستاگرامی برای من یک چنین داستانی بود. که انگار از جای خودم بلند شوم و خودم را بتکانم. نه از غبار، از خودم.

 

+ شلوغی بستر گفتن همه حرفهایی باقی خواهد ماند، که بین من است با تو. مخاطب خاص عزیزی که نه من تو را می شناسم، و نه تو -آنقدرها- از من چیزی می دانی.

+ دیشب آمدم این را بنویسم. البته اگر می نوشتم قطعا جملات دیگری بودند و مفاهیم دیگری. 2 صبح بود و خواهری خواب بود و لپ تاپ را که باز کردم، از نورش آزرده شد. فرصت نشد بنویسم. می خواستم بنویسم این اینستاگرام هم برای خودش چه دنیای پوچی است. اما الان نوشته ام: باید با خودم جدی باشم!

بنویسم ,اکانت اینستاگرامی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

fadownloads فروشگاه فایلک نسیم سبز معرفی کالا فروشگاهی جهان مووی موسسه حقوقی بک لینک حرفه ای ثبت شرکت - ثبت شرکت خاص - ثبت ارزان شرکت